
بعد از اسلام، عشق در سراشیب خاصی میافتد تا اواسط قرن پنجم جریان طبیعیتری دارد، با این حال، راهش چندان هموار نیست. بر اصل ناز و نیاز مبتنی است.
دوره سامانی و غزنوی، عنصر تازه ای را وارد ادبیات عاشقانه می کند و آن وصف معشوقی است که میتواند برده باشد.
طبیعتاً آنان در درجه پائینتری از قشر اجتماعی قرار داشتند، بنابراین ستایشهای این چنانی از آنان، ناظر به زیبایی بود، نه شخصیت.
در این جا نیروی زیبایی بر ملاحظات اجتماعی فزونی میگرفت، و از این پس، این رسم در ادب فارسی بر جای میماند که عاشق، هر چند در موقعیتی ممتاز، و معشوق، هر چند در مرتبه ای فردوست، عبارتهایی در میانه به کار رود که حاکی از خاکساری و نیاز عاشق باشد؛ البته فقط در کلام، زیرا در رابطه خادم و مخدومی وضع از نوع دیگری می بود.
در این دوره عاشق یک فرد کامجو و خوشگذران و از طبقه مرفه بوده. انسانهایی بودهاند که در زندگی فراغت داشتهاند و میتوانستهاند تفنن کنند، میتوانستهاند کنیز و غلام بخرند و احساسهایشان را در شعر بیاورند. خلاصه یک نوع ادبیات خاص طبقات مرفه است. پس چرا عاشق که تمام اختیارها در دست اوست در مقابل معشوق زانو میزند و نیازمند می شود؟ در جامعه تسلط با مرد است و قدرت با او، اما در رابطههای عاشقانه بر عکس میشود. مرد، صاحب تقاضا است و معشوق یک فرد سنگدل و ستمگر مینماید.
این تعارض در چیست؟
بطور کلی سنت شاعران این بوده که ناز از طرف معشوق باشد و نیاز از طرف عاشق، ولی قضیه به این سادگی نیست.
مرد در زندگی اجتماعی مسلط بوده و مانعی نمی دیده که لااقل در زبان، خاکساری خود را در مقابل معشوق نشان دهد، اما در عمل اینطور نباشد گرهی که با زبان میشد گشاد، در به کار انداختنش تردید نمی کردند.
تغزلهای این دوره سرشار است از آب و تاب و غلو، زیرا اظهار اشتیاق و عجز در برابر معشوق، امری معهود شناخته میشده و کسی آن را جدی نمی گرفته.
دقیقی در قصیده معروف خود: پریچهره بتی عیار و دلبر .... همه عجز و الحاح را به خود نسبت میدهد و همه سروری را به طرف مقابل، حال آنکه چه بسا او برده ای بیش نبوده :
پریچهره بنی عیار و دلبر
نگاری سرو قد و ماه منظر
سیه چشمی که تا رویش بدیدم
سر شکم خون شدست و بر مشجّر
از آن شگر لبان است اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکّر
از آن لاغر میان است اینکه عشقم
چنین فربی شده ست و صبر لاغر
خصوصیت دیگر شعر این دوره آن است که از کامروایی سخن دارد؛ در حالی که در تغزّلات دورانهای بعد هجر و محرومیت محور اصلی است. به این چند بیت منطقی رازی نگاه کنیم(شاعر عصر دیلمی و سامانی، اواسط قرن چهارم):
بسا شبا که به روی نگار کردم روز
سپید روز که کردم به زلف خوبان شام
دو دست عادت کرده فرو کشیدن زلف
دو لب به بوسه خوبان گرفته خوی مدام
همیشه خانه ام از نیکوان زیباروی
چو کعبه بود به هنگام کفر، بر اصنام
در این زمینه فرخی سیستانی (اوائل قرن پنجم)، از همه بی پرواتر است:
یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هر دو به حجره درومی مونس ما
باز کرده در شادّی و در حجره فراز
گه به صحبت برمن با بر او بستی عهد
گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسله نوشروان
اندر آویخته زان سلسلهی زلف دراز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من سراینده او گشته و او رود نواز
در تغزلهای دوره مغول به بعد، اگر نظیر چنین صحنه ای آورده شود از نوادر است.
این چند بیت سعدی استثناست :
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن به گفتهی بیهودهی خروس!
هنوز در دوره غزنوی مرسوم است که معشوق خواهندگی خود را نشان دهد، در دوره های بعد، نه.
این چند بیت از قصیده معروف منوچهری است ( نیمه اول قرن پنجم ) :الا یا خیمگی خیمه فرو هل ... شاعر عزم سفر دارد، معشوقش بی تابی میکند:
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل(باران تند)
تو گوئی پلپل سوده به کف داشت
پراکند از کف اندر دیده پلپل
بیامد اوفتان خیزان برِ من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل
دو ساعد را حمایل کرد بر من
فرو آویخت از من چون حمایل
مرا گفت ای ستمکاره به جانم
به کام حاسدم کردی و عاذل(ملامتگر)
چه دانم من که باز آیی تو یا نه؟
بدانگاهی که باز آید قوافل
منبع: کتاب تأملی در حافظ، مرحوم دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن






